خداوند مرا می بیند
احمد يك پسر بچه ی قوی و با هوش بود، او در روستا زندگی می کرد، در یکی از روزها معلمی که از تیز هوشی احمد شنیده بود با چند تا از دانش آموزانش به روستای احمد آمدند، آن معلم از یکی از مردها سؤال گرفت: معلم: آیا در این روستا پسر بچه ی به نام احمد زندگی می کند؟ مرد: بله آقا. معلم: او الآن کجاست؟ مرد: او حتما مشغول کتاب خواندن است، به زودی از این مسیر می گذرد. معلم: او چه موقع بر می گردد؟ مرد: نمی دانم، ولی برای چه از وی جستجو می کنی؟ و برای چه این پسر بچه ها را همراه خودت آوردی؟ معلم: به زودی خواهی فهمید. آن معلم سه پسر بچه و چند عدد سیب همرا خود آورده بود تا ذکاوت و تیز هوشی احمد را بسنجد، چند دقی...