ساجد کوچولوساجد کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

امانتی خدا

خداوند مرا می بیند

1392/2/19 14:36
نویسنده : raja
307 بازدید
اشتراک گذاری

 

احمد يك پسر بچه ی قوی و با هوش بود، او در روستا زندگی می کرد، در یکی از روزها معلمی که از تیز هوشی احمد شنیده بود با چند تا از دانش آموزانش به روستای احمد آمدند، آن معلم از یکی از مردها سؤال گرفت:

 

معلم: آیا در این روستا پسر بچه ی به نام احمد زندگی می کند؟

مرد: بله آقا.

معلم: او الآن کجاست؟

مرد: او حتما مشغول کتاب خواندن است، به زودی از این مسیر می گذرد.

معلم: او چه موقع بر می گردد؟

مرد: نمی دانم، ولی برای چه از وی جستجو می کنی؟ و برای چه این پسر بچه ها را همراه خودت آوردی؟

معلم: به زودی خواهی فهمید.

آن معلم سه پسر بچه و چند عدد سیب همرا خود آورده بود تا ذکاوت و تیز هوشی احمد را بسنجد، چند دقیقه ی طول نکشید که احمد از جلوی معلم گذشت.

معلم: احمد احمد

احمد: بله آقا.

معلم: آیا درس و مشق هایت تمام کردی؟

احمد: بله آقا.

معلم: تو و دوستانت این سیب ها را بر داشته، و در جایی که هیچ کس شما را نبیند آن را بخورید.

بعد از چند دقیقه همه بر گشتند به غیر از احمد.

معلم: آیا سیب را خوردید؟

آن سه نفر جواب دادند، بله آقا.

معلم: حالا هر کدام از شما توضیح بدهد که آن را کجا خورده؟

نفر اول: من آن را در صحرا خوردم.

نفر دوم: من آن را در پشت بام خانه خوردم.

نفر سوم: من آن را در اتاقم خوردم.

چند دقیقه گذشت، و هنوز احمد نیامده بود.

معلم در دلش گفت: احمد کجاست چرا هنوز نیامده؟

ناگهان دید احمد سیب به دستش و به نزد او باز گشت.

معلم: چرا سیب را نخوردی؟

احمد: هیچ جایی نیافتم که کسی نباشد.

معلم: چرا؟ مگر می شود؟

احمد: بله آقا، خداوند در همه جا ما را می بیند.

معلم به احمد آفرین گفت، و از این تیزهوشی او تعجب کرد.

بله بچه های عزیز ما در هر کجا باشیم خداوند ما را می بیند، و به کارهای ما نگاه می کند.

به پدر و مادرها توصیه می کنیم، این قصه را برای کودکان خود تعریف کنند.


سایت خانواده خوشبخت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امانتی خدا می باشد